تشییع فرزندان گمنام در روز شهادت مادر/ پیوند اشک و افتخار در آغوش وطن
در آن صبح پنجشنبه، وقتی که خورشید هنوز به آرامی بر پهنهی آسمان میخزید، صدای پای مردم شهر آرام آرام به خیابانها کشیده شد. کوچهها پر بود از حسرت و اشتیاق، گویی که هر خانه، خاطرهای از یک شهید گمنام را در دل داشت. روزی که به نام حضرت زهرا (س)، بانوی بیهمتای تاریخ، آغاز
در آن صبح پنجشنبه، وقتی که خورشید هنوز به آرامی بر پهنهی آسمان میخزید، صدای پای مردم شهر آرام آرام به خیابانها کشیده شد. کوچهها پر بود از حسرت و اشتیاق، گویی که هر خانه، خاطرهای از یک شهید گمنام را در دل داشت. روزی که به نام حضرت زهرا (س)، بانوی بیهمتای تاریخ، آغاز شد، از همان ابتدا رنگ و بوی غربت و شکوه را در خود داشت؛ غربت مادر پهلو شکسته و شکوه شهیدانی که با خون خود، غرور یک ملت را رقم زدند.
مسیرهای منتهی به میدان شهر مملو از جمعیت بود. زن و مرد، پیر و جوان، حتی کودکان، همه آمده بودند. چهرههایی که شاید یکدیگر را نمیشناختند، اما در نگاههایشان یک چیز مشترک بود: اندوهی عظیم، مخلوط با افتخاری بیپایان. از دور، کامیونهای نظامی با تابوتهای پوشیده از پرچمهای سهرنگ ایران به چشم میآمدند. هر تابوت، گویی حامل بخشی از تاریخ بود؛ تاریخی که با سکوت این شهدا نوشته شده بود.
کوچهها آکنده از عطر شهدا
مادری با صورتی پر از چینهای سالخورده، نگاهش را بر یکی از تابوتها دوخته بود. لبهایش بیصدا میجنبید. شاید داشت برای فرزند گمگشتهاش لالایی میخواند، شاید هم دعا میکرد که نام این شهید، نام همان پسرکی باشد که سالها پیش، در هیاهوی جنگ، از خانه رفته و دیگر بازنگشته بود. یک سرباز جوان که کنار او ایستاده بود، به مادر کمک کرد تا دستی بر تابوت بکشد. اشکهای مادر بر چوب تابوت میریخت، انگار که این لمس، تمام سالهای انتظارش را تسکین میداد.
در میدان اصلی شهر، سکویی بلند برای مراسم آماده شده بود. نوای “یا زهرا” از بلندگوها پخش میشد. جمعیت در سکوتی عجیب فرو رفته بودند. گاه گاهی صدای گریهای کوتاه از میان جمعیت شنیده میشد، اما کسی جرأت بلند گریستن نداشت؛ گویی که همه، عزاداری خود را به احترام شهدای گمنام، در دل نگه داشته بودند.
لحظهای که خاک میزبان نور شد
در حاشیهی میدان، نوجوانی با چشمهای اشکبار، دفترچهای کوچک در دست داشت. به هر تابوت که میرسید، چیزی در آن مینوشت. از او پرسیدم که چه مینویسد. گفت: «نام هر شهید را که میخوانند، یادداشت میکنم. نمیخواهم حتی یکی از آنها را فراموش کنم.» دستهایش میلرزید، اما صدایش محکم بود؛ محکمتر از هر چیزی که در آن روز شنیده میشد.
یک روحانی که به نظر میرسید سخنران مراسم است، به بالای سکو رفت. صدایش گرم و پرشور بود. از حضرت زهرا (س) گفت و از شباهت درد مادران شهید به مظلومیت بانوی دو عالم. گفت که این شهدا، نه گمنام، بلکه مشهورترینند؛ چرا که نامشان با خون بر دیوارهای تاریخ نقش بسته است.
لحظاتی بعد، مردم برای تشییع تابوتها حرکت کردند. صفی طولانی از دستانی که تابوتها را روی شانههایشان حمل میکردند، تا انتهای خیابان امتداد داشت. یک نوجوان چفیهای بر گردن داشت و با اشکهایش تابوتی را بدرقه میکرد. کنار او، دختری کوچک گلهای نرگس در دست داشت و بیصدا زمزمه میکرد: «سلام بر شما ای مهمانان بهشت.»
در کنار یکی از تابوتها، پیرزنی ایستاده بود که چشمانش به آسمان خیره مانده بود. از او پرسیدم چرا نمیگریی؟ لبخندی زد که تلخ و شیرین بود و گفت: «فرزندم شهید شده، اما این تابوت برای من عروسی است. آمدنش را سالها منتظر بودم. دیگر گریه نمیکنم؛ فقط شکر میکنم.»
وقتی آفتاب به نیمه رسید، مراسم تدفین آغاز شد. تابوتها یکی یکی در خاک آرام گرفتند. مادران و پدران، خاک را با دستهایشان لمس میکردند و چیزی زیر لب میگفتند. باد ملایمی که میوزید، پرچمهای سهرنگ ایران را به رقص درآورده بود. صدای اذان ظهر، لحظهای همه چیز را در سکوت فرو برد. مردم در حالی که به خاک خیره بودند، آرام زیر لب “اللهم صل علی محمد و آل محمد” میگفتند.
این پنجشنبه، ایران دوباره زنده شد؛ زنده با یاد شهدای گمنامی که هرکدام ستارهای در آسمان پرغرور این سرزمین بودند. هر شهید، حکایت از عشقی بیانتها داشت؛ عشقی که در آن، جان فدا شد، اما افتخار باقی ماند. و در این میان، حضرت زهرا (س) به استقبالشان آمده بود، تا این تشییع با شکوه، روایتگر پیوندی از غربت مادرانه و عروج آسمانی باشد.