به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین محمدرضا تاجیک در یادداشتی به سکولار شدن در واقعیت از جمله سیاست می پردازد. او که یادداشت اش در کانال مشق نو منتشر شده معتقد است سیاست ایران بدون آن که بخواهند به این وادی پرتاب شده است. این یادداشت از نظرتان می گذرد:
یک
سکولار شدن بهمعنای استعلازدایی و سکولاریزاسیون چیزی چونان نوعی از سیالیتبخشی به واقعیت در معنای متافیزیکال کلمه است: فرایندی که با نقاببرداشتن از قدسیت همۀ حقایق مطلق و غایی، سیاست متافیزیکی را از استعلاییبودن خویش تهی کرده و آن را بر زمین واقعیتها مینشاند. از این منظر، سکولاریزاسیون همانا تحقق تدریجی تخفیف امر استعلایی در سیاست بهواسطۀ خود سیاست است.
سکولاریزاسیون، اندیشۀ پایان متافیزیک در سیاست و کشف امر سیاسی چونان رخداد و تقدیر سیالیتبخشی را در آغوش میکشد. سیاست، در بستر سکولاریزاسیون معنای خویش را مییابد و سکولارشدن مشخصۀ اصلی تجربۀ امر سیاسی است. تنها راهی که سیاست میتواند خود را بفهمد و خود را زیست کند، راه فهم و زیستن خود چونان فرایند سکولاریزاسیون است: فرایندی که شالودههای صلب متافیزیکال آن را سیالیت بخشیده و شرط امکان امر سیاسی را درون بازتفسیر اکنونی و اینجهانی جستوجو میکند. پس، سکولارشدن سیاست، همان مرگ امر متافیزیکال و استعلایی است.
در این حالت، بهتصریح نیچه، حق نداریم برای سیاست یک ماوراء یا یک «در ذات خویش» قائل شویم. سیاستِ فاقد جوهر و مرکزیت استعلایی، از یک منظر، همان سیاست نیهلیستی در بیان هایدگر است. هایدگر، نیهلیسم را فرایندی که در آن از هستی بماهو (هستندۀ استعلایی که هستی یکسره از او برآمده) چیزی برجای نمانده است، تعریف میکند. نیچه و واتیمو نیز، نیهلیسم را بهمعنای ارزشزدایی از والاترین ارزشها، و موقعیتی که در آن انسان از مرکز به جانب امر مجهول خود میغلتد، تصویر میکنند. سیاستِ نیهلیستی، بهنوعی ناشالودهباوری هستیشناختی دلالت میدهد.
دو
شاید اصحاب سیاست و قدرت امروز ما، نیازمند آن باشند که همچون جانی واتیمو که درصدد آن بود تا از رهگذر نوعی صورتبندی از مسیحیت که بههیچرو الهیاتی متافیزیکال در معنای کلاسیک آن نباشد، شکلی از «مسیحیت غیرمذهبی» را ارائه نماید، تلاش نمایند شکلی از سیاستِ سکولار را تئوریزه کنند تا بدانان امکان کنشگری در عرصۀ سیاستِ جهانی را بدهد. شاید آنان به سیاستی با جسم خاکی نیازمند باشند تا در میان واقعیتهای آنان سکنا گزیند: سیاستی که از استعلا تهی شده و خود را از نقطهنظر واقعیتهای جهان سیاست و قدرت امروز و تحت شرایط و اقتضائات و امکانات و محدودیتهای ایرانِ اکنون منکشف میکند. این تجلی سیاست در قامت شرایط واقعی، در واقع، همان تجسد نهاد ناآرام و بیقرار انسان و جامعه و جهان در کالبد سیاست، و تحمیل نوعی سیالیت دائمی بدان است. در این حالت، سیاست، بازنویسی و بازنمایی همین رخداد دائمی تجسد میشود، خود انکار و عدوی خودِ استعلایی خویش میشود، فاقد آرخه (اصل بنیادین) میشود، درون شرایط ما میزید، و نقشی ابزاری مییابد.
هایدگر و واتیمو، به ما میگویند: ابزار، ماهیتاً «چیزی از برای …» است، و این «از برای … بودن»، ارجاع به مقصود استفاده از آن ابزار در طرح دازاین دارد. برای نمونه، بهکاربردن خودکار برای نوشتن. از اینرو، میتوان گفت «برای چۀ به درد خوردن» یا «به چه منظورِ کاربردپذیری» هماره و از پیش در هستیِ ابزار تنیده، و از اینرو، هر نوع از تعریف ابزار بهمثابه ابژۀ مستقل از انسان را ناامکانپذیر کرده است. به عبارت روشنتر، از آنجا که کارایی ابزار برای دازاین است که ابزاریتِ ابزار را میسازد، از همینرو، ابژکتیویته هماره از پیش دچار امتناع است. اما این گفته، بههیچرو، تأییدی بر سوبژکتیویتۀ رادیکال نیست، از آن جهت که هایدگر میخواهد تفسیری رادیکال از انسان بهمثابه دازاین و بهعنوان موجودی که «در جهان هستن» ذات اوست ارائه کند که مضاف بر واقعگرایی کورکورانه، او را از سوبژکتیویسم غیراصیل نیز دور کند، و اینکار را به کمک آنچه میتوان تعلق دوجانبۀ جهان و دازاین به هم خواند، انجام میدهد، تعلق متقابلی که بر مبنای آن از جمله دازاین تا هست، در جهان بودن را چونان خصلت انتولوژیک خود با خود دارد.
سه
ایران امروز، چه بخواهد و چه نخواهد، هستی و امنیت هستیشناختی یا وجودیاش ربط وثیق و تنگاتنگ با بودناش در جهان دارد. پرتابشدن ایران به این جهان، با اراده و میل خویش صورت نگرفته است، لذا ناگزیر و ناگریز از زیستن در این جهان با تمامی زشتیها و پلشتیهای آن است. نبض این جهان، سکولار میتپد، ذائقۀ آن، سکولار است، منطق مناسبات و روابط در آن، سکولار است، قانون و اخلاق (اتیک) حاکم بر این روابط و مناسبات، سکولار است، سیاست و قدرت جاری در آن، سکولار است، و در یک کلام، حتی دین و ایدئولوژی این جهان، سکولار است. زیستن در این جهان نیز، لاجرم سکولار است– حتی اگر بر این فرض باشیم که یک «واحد ملی» زیستجهانی کاملاً دینی دارد.
نمونۀ چنین واحدی، ایران پساانقلاب است که اگرچه برآمده از انقلابی به نام دین در عصر سکولاریسم بود، اما دیری نپایید که بر تئوری «دارالاسلام و دارالکفر» ورنم نهاد (بهمعنای کشتن و در خاک نهادن و بر روی خاکاش گل و ریاحین کاشتن)، و با کشورهای آتئیستی و ماتریالیستی و سکولاریستی عقد اخوت بست، و دیری نپایید که «رژیم مصلحت» را جایگزین «رژیم حقیقت»، و «تئوری بقا خویش» را جایگزین «تئوری تغییر جهان» کرد. اما در فرآیند این سکولاریزهشدن، یک عامل بهطور برجستهتر و موثرتری نسبت به سایر عوامل، در نقش مانع ظاهر شد: ایدئولوژی سیاسی.
اقتضای طبیعت این ایدئولوژی (که ایدئولوژی دینی را نیز، در خود مدغم کرده بود)، وجود یک «دگر بیرونی رادیکال» بود، تا بتواند در نقش و از موضع انکار و عدوی آن، هویت تکین خویش را معنا و سامان دهد. این ایدئولوژی سیاسی که از یکسو، عصبیتهای ارتدکسی- ارتجاعی، و از سوی دیگر، منفعتهای شخصی و گروهی (و حتی خارجی) را بر جبین داشت، با قدسیکردن دوگانۀ «ایران و غرب» (بهویژه امریکا)، مسیر عقلانیسازی سیاست و قدرت را ناهموار و عبور از آن را با هزینههای گزاف شخصیتی، روانی، سیاسی، امنیتی و… مواجه کرد. زینپس، سیاست در جامعۀ ما، به پریشانی غریب و خسته، ره گمکرده، شبانی گلهاش را گرگها خورده، یا تاجری کالاش را دریا فرو برده، شبیه شد که نهاش از آسودگی آرامش حاصل، نهاش از پیمودن دریا و کوه و دامانها. اکنون، یکبار دیگر تاریخ مجالی در اختیار رهبران این مرزوبوم گذارده تا آنچه را بهنام سیاست میفهمند و میکنند، سیاست کنند، و آن راه گیرند پیش که سوی رستنگاه مهر و ماه، و نه بیابانهای بیفریاد و کهساران خار و خشک و بیرحم، است.
216216