به درازای تاریخ گفتهاند و بارها و به کرات گفتهاند که “تاریخ”، کلاس درس بزرگی است فراهم آمده از سرنوشتها، تلخیها، فرازها و فرودها، انحطاط و سقوطها. “تاریخ”، کلاس درسی است که مخاطبانش، نه فاعلان و کنشگران سرگرم در زمانهی خویش، که ایندگان غایب است. تاریخ به منزلهی معلم، قرار است به آنان که هنوز نیامدهاند و در کلاس درس حضور ندارند، بیاموزد. دانشآموزانی که وقتی بر سر کلاس حاضر میشوند که معلم رفته باشد. اما درسها همچنان پاربرجاست.
تشنهای اگر باشد، جوی “تاریخ”، همواره مملو از آبی است برای فرو نشاندن عطش دانستن و شوق یادگرفتن. “تاریخ”،معلم آنانی که قرار است دانش را از دل تجربهها استخراج کنند و به کار گیرند. اما این بار، معلم، صرفا چاه را به آدمیانی با چشمهای بسته نشان میدهد و مطلقا آزادشان میگذارد تا خود، انتخاب کنند.
و تاسفبار که “تاریخ”، با همهی عظمتاش از آموختن به آدمیان، ناتوان است. در کلاس تاریخ، گویا همه معلماند، اما کسی برای آموختن نیست. مخاطبی و شنوندهای نیست. از این رو درسهای تاریخ، معلق در فضای ابری گم میشوند.
سقوط حاکمان و جباران و زورگویان، انحطاط مردمان و ذلت اربابان قدرت، جملگی نشانهای است بر این که “تاریخ”، مخاطب ندارد. “اسد”، “قذافی”، “صدام” و بسیاری دیگر از سلاطین جور و ستم و آنانی که بر مردمان خویش سرِ صلح و سازش نداشتند و میخواستند بر کرسی قدرت، تنها “روایت شهر” باشند و همه را نادیده بگیرند، از بام قدرت سقوط کردند و به زیر کشیده شدند.
اما چرا “تاریخ” از آموختن، عاجز است؟ آنگونه که خدا به “زمان”(تاریخ) قسم یاد کرده است که آدمی در خسران و زیان دایمی است؟
بیگمان پرسش از پایان تلخ حاکمان، پرسش سترگی است و محتاج کاوشی گسترده. همانگونه که “توینبی” در باب انحطاط و سقوط تمدنها و یا ابن خلدون در توصیف چرخهی تاریخ آورده است. انحطاط و سقوط حاکمان نیز از جملهی مسئلههای اساسی است که باید بدان اندیشید. ما نیازمند “نظریهی زوال حاکمان” هستیم تا بتوانیم چرایی سقوطشان را ادراک کنیم. نیازمند فهم “ادبیات فروپاشی”.
اما عجالتا برخی پاسخهایی مقدماتی برای سقوط حاکمان، میتوان تمهید کرد. پاسخهایی برای اندیشیدن به زوال و سقوط حکمرانانی که از درس تاریخ نیاموختند.
۱. به گمانم اولین و مهمترین علت انحطاط نظام حکمرانی و سقوط آنان در “فانتزیاندیشی” حاکمان نهفته است. حاکمانی که “واقعیت” را در برابر ایدههای ذهنی خود، خوار میشمرند و نادیدهاش میانگارند، اما “واقعیت” بتدریج همچون بهمنی فروغلتیده از قلهی جامعه، بر آنان آوار میشود.
به سخن دیگر، حاکمان، مغلوب فانتزیهای ذهنی خود میشوند و واقعیت صلب و سخت را به هیچ میگیرند. سقوط، یعنی آوار شدن واقعیتهای به هیچ انگاشته شده، بر سر حاکمانی که در تقابل “ذهنیت خویش” و “عینیت جامعه”، فانتزی خود را رها نکردند و در “توهم خودخواسته”، همه چیز را قربانی آن نمودند.
۲. علت دوم را باید در دو احساس مخرب جستجو کرد
الف) احساس “همهچیزدانی”
ب) احساس “همهکارتوانی”
معنای دو حس “همهچیزدانی” و “همهکارتوانی” را میتوان در مفهوم “حس استغنا” صورتبندی نمود. حس استغنا سبب میشود اربابان قدرت، متفکران، روشنفکران و اندیشمندان را طرد نمایند، به حاشیه برانند و به ایدهها و هشدارهایشان توجهی نکنند.
محصول حس استغنا، شکاف و گسست میان حاکمان و خرد جمعی و نیز تنها ماندن حاکمان به وقت احتیاج است. زیرا بیگانگی میان حاکمان و جامعه، سبب “قهر اجتماعی”، میگردد. نادیده گرفتن جامعه از سوی حاکمان، در نهایت به این تراژدی ختم میشود که جامعه، حمایت و دفاع خود را از حکمرانی برمیدارد و او را با واقعیت کشندهی ناتوانیاش تنها میگذارد.
“تنهایی” به هنگام سقوط و فروپاشی، نتیجهی “خودبسندگی” جاهلانهی حاکمانی است که روزگاری خود را همهچیزدان و همهکارتوان میپنداشتند.
۳. “خوداستثناپنداری”، سومین علت فروپاشی و سقوط است. “خوداستثناپنداری”، حسی از رویینتنی به حاکم القا میکند، به نحوی که فکر میکند در برابر حوادث روزگار، صدمه نمیبیند. به سرگذشت دیگرانی که پیش از او به خاک مذلت افتادند که مینگرد، به خود می گوید: “من می دانم چیزهایی را که آنها نمیدانستند” و یا “من میتوانم چیزهایی را که آنها نمیتوانستند”.
“خوداستثناپندار”، خود را بیرون از قاعده و قواعد جهان می بیند. از این رو در نظر او، این دیگران بودند که دچار چنان سرنوشت دردناکی شدند اما او میتواند از این قاعده بیرون باشد.
“خوداستثناپنداری” که تنه به “خودشیفتگی” میزند، به طور کلی تلفیقی از دو عنصر است:
الف) کسی که توانایی و دانایی خود را به صورت تشدید شده میفهمد و خود را بیش از واقعیت خویش, دانا و توانا ارزیابی میکند، بتدریج در فهم جهان واقع، دچار اختلال میگردد. فهم نادرست از خود، استثنا بودن را القا میکند. آنگونه که شخص حس میکند میتواند به آسانی از بن بستها و تلهها برهد و نجات یابد.
ب) شخصی که خود را در سایهی حمایت موجودی برتر و ماورایی احساس میکند، مستعد آن است که خود را نه به منزلهی انسانی عادی و ذیل احکام تاریخی که فراتر از تاریخ فهم کند. چنین شخصی خود را از کاروان عمومی سرگذشت انسان ها جدا میبیند و فکر میکند که آن موجود برتر، در روزگار عسرت و سختی نجات اش خواهد داد. آن حامی بزرگ که همواره بقایش را تضمین کرده است.
۴. چهارمین علت سقوط، افتادن در ورطهی جزمیت و مطلقاندیشی است. “جزمیت” و “مطلقاندیشی”، گرچه دو مقوله است اما در کنار یکدیگر مولودی به نام “یقین” را خلق میکنند. حاکمانی که خود را به واصل به”یقین”، مییابند، آنانی هستند که از هر نقد و انتقادی میهراسند و میگریزند. کسانی که سخن و ایدهی خود را جزماندیشانه، درست و بری از هر گونه اشتباه و خطا میدانند. از این رو نسبت به سخن مخالف، بیتفاوت می شوند. و در نهایت به سرکوب منتقدین و مخالفین رو میآورند. “یقین”، خواب خوش نمیروزی است که سبب میشود حاکمان، صدای سقوط را نشنوند و سایهاش را نبینند.
۵. جهل نسبت به سقوط تدریجی و شیب ملایم فروپاشی، از جملهی علت هایی است که یک نظام سیاسی را به درهی خوفناک اضمحلال میکشاند. همین جهل است که آنان را به انفعال میکشاند.از دست رفتن مشروعیت، افزایش نارضایتی، کاهش سرمایههای اجتماعی، کاهش سرمایههای معنوی و انسانی و نیز عدم حساسیت در برابر دردها و رنجهای فرسایندهی شهروندان، شیب فروپاشی را میسازند و نظام را آرامآرام در مرداب میبلعد.
سقوط و فروپاشی, عموما امری دفعی و تصادفی نیست. بلکه روندی تدریجی دارد. و همین تدریجی بودن است که از چشم حاکمان، پنهان میشود.
فروپاشی از سه مرحلهی زیر میگذرد:
الف) اولین مرحلهی فروپاشی، در ارزیابی منفی افکار عمومی از دو موضوع است:
اولا، مردم احساس کنند که نظام سیاسی کارآمدی لازم را برای مدیریت اجتماعی و رفاهی ندارد. به نحوی که جامعه، فقیر و فقیرتر میشود و مسایل بر روی هم انباشت شده و تلی از مصائب حلنشده را ایجاد میکند.
مهمترین عامل در اینجا، کارکرد ضعیف و یا بعضا ناکارامدی نظام در حل و فصل دردها و رنجهاست. این عامل، نگرش منفی نسبت به کارآمدی را افزایش میدهد. رکن اول سقوط را میتوان “سقوط از باورها” نام نهاد.
ب) در مرحلهی دوم، نظام سیاسی از عواطف اجتماعی و پیوندهای عاطفی سقوط میکند. و آن وقتی است که حاکمان، بیتوجهی دلآزار و چهرهی بیتفاوتی در برابر رنجهای اجتماعی از خود نشان میدهند. کاهش “احساسات و عواطف”جامعه، نسبت به بقا نظام، به سست شدن و بعضا قطع پیوندهای عاطفی شهروندان با حاکمان و نظام سیاسی منجر میگردد. به نحوی که کمترین حد چنین موقعیت منفی، این است که نزد ذهنیت اجتماعی، بقا و حیات نظام، تفاوتی نخواهد کرد. در این موقعیت منفی حداقلی، بتدریج، زمینههای سقوط مهیا میگردد. این مرحله از سقوط در “ذهنیت اجتماعی” را میتوان “طلاق عاطفی”، نام نهاد.
در مرحلهی پیشین، حاکمان از “چشمها” میافتادند و در این مرحله از “قلبها”.
ج) و بالاخره سومین مرحله در اضمحلال و فروپاشی، ناتوانی نظام سیاسی در دفاع از خود است. وقتی نظام سیاسی هم از “چشمها” و هم از “دلها” سقوط کرد، مرحلهی سوم از راه میرسد و آن، توانایی حاکمان در سرکوب و بکارگیری زور عریان برای بقا است. هر زمان که نظام در دفاع از خود عاجز شود، “بحران اقتدار” رخ مینماید. و درست در همین لحظه است که “فروپاشی” فرا میرسد.
۶. ارزیابی نادرست از خطرات، یکی دیگر از علل مهم فروپاشی است. هر نظام سیاسی، از سوی درون و برون سیستم، همواره در معرض انواع صدمات است. آسیبهایی که عملکرد و یا بقا سیستم را دچار اختلال میکند. “خطرشناسی”، روندی است عقلانی ناظر به واقعیتهای موجود. و البته مسلم است که همهی عوامل خطرآفرین به یک اندازه، به سیستم آسیب نمیزنند. از این رو فهم دقیق خطرات، کار بزرگی است که هر نظام سیاسی باید انجام دهد.
وقتی یک نظام سیاسی فهم درستی از خطرات محیطی و ضعفها و سستیهای درون خود نداشته باشد، محکوم به اضمحلال است.
تکمله،
تاریخِ سقوطها و فروپاشیها و سرنوشت تلخ قدرتمداران نشان میدهد، چه بسیارند حاکمانی که کودنترین دانشآموزان کلاس تاریخاند. زیرا ناتوان از فهم قواعد جاری در تاریخ و تاسیس حکمرانی عقلانی، اخلاقی و کارآمدند.
منبع:کانال نویسنده
216216