شاید این گفته احمد شاملو، حکایت یکی از مساله های اصلی ایرانیان باشد: «تاریخ ما نشان میدهد که این توده حافظهی تاریخی ندارد. حافظهی دستجمعی ندارد، هیچگاه از تجربیات عینی اجتماعیاش چیزی نیاموخته و هیچگاه از آن بهرهای نگرفته است و درنتیجه هر جا کارد به استخوانش رسیده، به پهلو غلتیده، از ابتذالی به ابتذال دیگر ـ و این حرکت عرضی را حرکتی درجهت پیشرفت انگاشته، خودش را فریفته.» و این همان داستان چپ در ایران است که با تندروی، همانند تندروهای داخل حاکمیت سیاسی، با نفی وفاق و منطق حاکم بر آن همواره ایران را در حالت درجا زدن قرار داده است. دکتر محمد محمدی گرگانی، استاد بازنشسته حقوق بشر دانشگاه علامه طباطبایی که قبل از انقلاب از کادرهای برجسته و تئوریک سازمان مجاهدین خلق اولیه بود، در کانال تلگرامی اش با توجه به فضای تصویر شده در نامه آخر فائزه هاشمی رفسنجانی نوشت: «چه شگفت آور و دردناک است پس از نزدیک به پنجاه سال شاهد تکرار وقایع مشابه هستیم.» و عباس عبدی به فائزه به دلیل به تصویر کشیدن شجاعانه وضعیت درون زندان، تبریک گفت. اما این همه ناشی از چیست؟
تفکر و خط مشی حذف، چه فجایعی که در تاریخ معاصر ایران به بار نیاورده است. اکنون بخشی از این تفکر فاجعه بار، در آخرین نامه فائزه هاشمی رفسنجانی، در باره خشونت سازمان یافته میان زندانیان سیاسی و مهمتر از آن احتمال قتل او توسط هم بندانش مطرح شده است که در سر، مشی تقابل با نظام سیاسی با هر روش ممکن و هر عمل ضد وفاق در درون خود را می پرورانند. مشی ای باقیمانده از خط مشی های چریکی دهه ۴۰ و ۵۰ و ابتدای انقلاب با دامن زدن به جنگ داخلی، که تنها حذف را راه حل می دانند. خط مشی ای که ناکارآمدی خودش را قبل از انقلاب با مارکسیست شدن سازمان مجاهدین، موسوم به منافقین فعلی نشان داده بود. آیا ایران با انحراف تفکر و ایدئولوژی نوینی در راست بنیادگرای مذهبی و چپ بنیاد گرای خودش روبه رو است؟
«تقابل و حذف»، کار خودش را کرده بود: زندگی مخفی، تدوین تئوری در خفقان، و براندازی مسلحانه. مبانی فکری این مشی، برای مجاهدانی که همواره با فکر مردم در سر، و عشق آنان در دل، در خانه های وحشت تیمی، شبانه روز می گذراندند، و دنبال تحقق دین و عمل به آیات قرآنی بودند، آیا ارمغانی جز تحقق تجربه سنگین شکست از نوع فاجعه بارش به دنبال داشت؟ آیا رهبران اولیه گمان می کردند، اصل خط مشی، دارای پیامدهای ناخواسته ای است که بر آن اهداف مقدس خواسته، سایه می افکند، و آن مشی خلقی را در ماهیت دگرگون کرده و تبدیل به ضد خلق می کند؟ آیا به این سوال می اندیشیدند که مگر می شود در تفکر، روش، منش و خط مشی، مبارزه مسلحانه و اعمال خشونت اصل قرار بگیرد، و از درون آن صلح و آرامش و آزادی بیرون بیاید؟
دکتر محمد محمدی گرگانی، در کتابش به نام «خاطرات و تاملات در زندان شاه»، صص ۴۵۲و۴۵۳ انتشارات نشر نی به تجربه مذکور اشاره کرده است. او به خوبی نشان می دهد که مبارزان سیاسی در زندان، چگونه بر فضای زندان حاکم شده، و به بهانه مقابله با دیکتاتوری شاه، خود به خلق دیکتاتوری نوین مبادرت کردند و با قدرت بلامنازع خود در زندان، زندان دیگری در دل زندان بزرگ تر تاسیس کردند. او در باره اهداف و آرمان های سازمان می نویسد:
«استبداد برای آزادی
شعری بود که در آن موقع مردم عادی می خواندند ومن تلخ وشیرین می شدم و میخواندم:
سگش را خون دل دادم که بامن آشنا گردد
ندانستم که سگ خون می خورد خونخوار می گردد
عجب حکایتی است آمدیم ملتی را آزاد کنیم، حال چه آسان انسانها را در بند کرده ایم. می گوییم با قدرتی جهنمی درگیریم، اما خود جهنم ساخته ایم. دیکتاتوری را قاطعانه نفی میکنیم اما برای نفی دیکتاتوری، خود دیکتاتوری میکنیم. ما گفتیم انسان طراز نوین می سازیم، اما انسانها را بی طراز می کنیم. گفتیم رهایی انسان هدف ماست، اما خودمان ملاک و معیار رهایی وحق وحقیقت شدیم. هرکه بامن است، یاچون من است، حق است. هرکه بامن نیست، هرکه هست باشد، پشیزی نیست. رقتم می آمد. ادبیات دوران استالین را خوانده بودم. سر در گریبان خود می کردم و نیشخندی به خودم و تاریخ می زدم. این تفریحم شده بود و رنجم، دردم بود و درمانم. ازطرفی از درک و فهم این همه به اصطلاح شوخ طبعی تاریخ لذت می بردم، واز طرفی به خاطر سرنوشت کسانی که بر اسب موهوم توهمات خود گرفتارند رنج می کشیدم. چه روزهایی بود، چه حال و هوایی بود. ان شالله برای هیچ ملت ومردمی تکرار نشود.
وای از قربانیان این گونه روزها، وای از کسانی که همه هویت و موجودیت خود را بربادرفته می دیدند؛ اسیرانی که باعشق به آزادی به اسارت مدافعان آزادی گرفتار شده بودند، زندانی در زندان، چه تناقضی، چه طنز تلخی؟ اسیرت می کنم تا آزاد شوی، خفه ات میکنم تا نفس بکشی، خوارت میکنم تا عزیزشوی، در بندت میکنم تا دربند نباشی، پیروی ام کن تا پیرو نباشی، کنترلت میکنم تا از کنترل ساواک رها شوی.
آدم باهوشی نیستم، بیش از دیگران نمی فهمم، اما مثل روشنایی روز درک میکردم که این تناقض است. بارها در تنهایی خود تا صبح دو زانو می نشستم. اصلا حواسم نبود که دو زانو نشسته ام، گریه میکردم و می خندیدم. تلخ می شدم و شیرین. خدای من، این چه داستانی است. »
محمدی گرگانی برای رهایی از زندان تشکیلات مجاهدین، به انفرادی، یعنی بدترین بخش زندان پناه می برد، تا بتواند مرزهای تصمیم بزرگ تاریخی اش را برای جدایی از مسعود رجوی و سازمان، رقم بزند. و ساواک متحیر از این که چرا او تقاضای انتقال به سلول انفرادی دارد. ساواک به این می اندیشید که همه می خواهند از سلول انفرادی خارج بشوند، ولی او خواستار انتقال به انفرادی است. یک ماه انفرادی خود خواسته، زمینه ای بود، برای رهایی از زندان در زندان. کتاب « خاطرات و تاملات در زندان شاه» دکتر محمدی گرگانی می تواند همدم مانوسی برای فائزه در زندان باشد.
بعد از انقلاب سه جریان در حوادث ایران نقش تعیین کننده داشتند: ۱- روحانیت ۲- کنفدراسیون و ۳- زندان به ویژه زندان اوین و ساواک. در این میان تجربه زندان شاید یکی از مهمترین عوامل شکل گیری درگیری های بعدی در انقلاب ایران و شکل گیری جنگ داخلی بود. این موضوع خود بحث مستقلی است.
شاید ماجرای زندان اوین در این باره از همه مهمتر باشد. دولت مسلط در زندان اوین در اختیار سازمان بود، آنان خود را پیشگامان و پیشتازان مسلمان در برابر استبداد داخلی و امپریالیزم می دانستند. در رده های بعدی مارکسیست ها به عنوان متحدان فکری و استراتژیک سازمان قرار داشتند و در مرحله سوم نیروهای مذهبی. بر اساس این سلسله مراتب، الگوی خودی و غیرخودی در روابط و مناسبات سازمان تنظیم می شد. بر اساس قدرت تئوریک و تشکیلاتی، حرف آخر را سازمان مطرح می کرد، هر سخن دیگری خارج از خط فکری و خط مشی سازمان، بایکوت، و به انحاء مختلف سرکوب می شد. فیلم بایکوت مخملباف، گوشه ای از روابط و مناسبات مذکور است.
محمدی گرگانی در کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه صفحه های ۳۲۵ و ۳۲۶ می نویسد: «یک بار در بند دو زندان اوین، رسولی بازجوی ساواک به جمع بچه ها آمد و پس از صحبت، سوال کرد آیا کسی مایل هست از زندان آزاد شود؟ شهید رجایی دستش را بلند کرد. … مسعود رجوی مدعی بود که رجایی بریده و توان مقاومت و زندان کشیدن را از دست داده و باید تنبیه شود…. در یک جلسه عصر جمعه که اکثر زندانی ها جمع می شدند،… رجایی گفت که ما باید اسلامی برخورد کنیم. در جلسه سه نفری با مسعود و موسی، رجوی حرف های تندی علیه رجایی زد. فریاد می زد که او، یعنی رجایی، داردتیغ به دست ساواک می دهد تا سرما را ببرد. بر اساس حرف رجایی، یعنی ما اسلامی برخورد نمی کنیم… (با اهانت شدید مسعود به رجایی) از من خواست که با او برخورد کنم تا ادب شود، و توبه کند و باید بیاید و از خودش به دلیل این حرف (در جمع) انتقاد کند…به او (مسعود) اعتراض کردم، و نقطه قوت های رجایی را توضیح دادم ، از مقاومت او در زندان گفتم، و از او خواستم که رعایت کند، مسعود مطابق معمول گفت، تو تنزه طلبی می کنی، او ما را که امروز اسلام واقعی هستیم، زیر سوال برده. … امروز هر کس علیه ما باشد، علیه اسلام، علیه علی، و علیه قرآن است. امروز ساواک و امپریالیزم در برابر ما است… من با رجایی صحبت کردم، کلامی گفت که مظلومیت و صداقت اش هنوز در وجودم مانده است. گفت: «محمدجان مگر من چی گفتم؟» … مسعود از موسی خواست که با رجایی صحبت بکند. و… رجایی در یک جلسه عصر جمعه آمد، و در حالی که می دانستم قبول ندارد، از حرف جلسه قبلی خود معذرت خواهی کرد.»