آزادی با عقلانیت، عقلانیت با آزادی. ضلع سوم این مثلث قانون است. رأس مثلث عقلانیت است چون قانون و آزادی از عقلانیت زاده میشود. بدینمعناکه آزادی و قانون بر پایههای عقلانیت ایستاده است. منظور از آزادی و قانون پدیدههای روبنایی جامعه هستند که زیربنای آن عقلانیت است. پدیدۀ زیربنایی عقلانیت است که پدیدههای روبنایی بهنام «قانون» و «آزادی» میسازد. البته بدینمنظور نیستم که داشتن عقلانیت نتیجه یا سنتزش قانون و آزادی است. اما بدون عقلانیت نه قانونی ایجاد میشود و نه در ادامه آزادی بهوجود میآید. آزادی با عقلانیت یعنی نبود بیبندوباری و هرجومرج. عقلانیت یعنی نبود خرافات و جزمگرایی. پس اگر عقلانیتی نباشد آزادی در چنگ خرافات و جزمگرایی خواهد مُرد. همچنین آزادی بدون قانون نمیتواند ادامه یابد و قانون بدونعقلانیت نمیتواند در جامعه تشخص یابد. قانون بدون عقلانیت امری خشک و بیروح است و آزادی بدون قانون امری بسته و محدود و شخصی و قانون بدون آزادی چارچوبی تنگ و بیمصرف.
عقلانیت و آزادی
این پیشفرض کلی بحث ما بود. ما بهاین سه مفهوم، البته بهترتیب عقلانیت، قانون و آزادی وابسته هستیم. آیا این سه مفهوم در ایران وجود دارند؟ ما ایرانیان از آزادی چه تعریفی داریم، آیا ما ملتی عقلانی هستیم و عقلانی رفتار میکنیم، آیا قانون برایمان در اولویت قرار دارد یا خیر! آیا میتوانیم بدون قانون بههرچه آرزو و آمال داریم برسیم؟ با آزادی چطور؛ آیا آزادی راه رسیدن بهآمال و آرزوهای ملت ایران است؟ انقلابها و جنبشهای اجتماعی در ایران بهدنبال چه بودهاند، آزادی، عقلانیت یا قانون؟ این جنبشها، این انقلابها بهکدامیک از این مفاهیم رسیدهاند؟ آیا وقتی رسیدهاند این مفاهیم در آنها ادامهدار بوده و یا جریانی بوده که مدتی در جامعه حضور داشته و سپس ناپدیده شده است؟ آیا رهبران و سران انقلابها و جنبشهای اجتماعی در ایران تعریف و درکی از این سه مفهوم ارائه دادهاند؟ مردم چگونه با این سه مفهوم برخورد کرده و چه درک و تعریفی از آن دارند؟
اینکه بهطورکلی بگوییم انسانها آزادیطلب هستند شاید حرف کاملاً نامربوط و نادرستی را گفته باشیم. نمیتوانیم ثابت کنیم که آزادی در فطرت و سرشت انسانی است. آزادی امری ذاتی نیست بلکه آزادی در تفکر و بینش انسانها باید شکل بگیرد. فضای اجتماعی که انسانها در آن رشد مییابند در اینکه فردی طالب آزادی شود و اینکه انحصارطلب بشود تأثیرگذار است. اما مسلماً افراد را باید در فضای اجتماعی سنجید که آزادیطلب هستند یا انحصارطلب.
عقلانیت و توسعه
توسعه بدون عقلانیت بهوجود نمیآید. توسعه بخشی از عقلانیت، قانون و آزادی است. بهعبارتدیگر نبود و عدمتعادل این سه، توسعه را به افسانه و توهم تبدیل میکند. در تمامی بخشهای جامعۀتوسعهیافته، عقلانیت، قانون و آزادی باید رایج شدهباشد؛ یعنی ملت هر سه را پذیرفته و اجرا کنند. که اگر ما عقلانیت نداشته و قانونی نصفهونیمه اجرا کنیم و آزادی را لازم ندانیم، آنگاه جای تولد توسعه تنگ خواهد شد و این مهم تولدی نخواهد داشت و اگر هم تولدی باشد نوزادی ناقص و با افراطوتفریط خواهد بود. باید بپرسیم که چرا در رأس امور باید عقلانیت باشد؟ چون عقلانیت تعادل است و هروقت در جامعه تعادلی نباشد نه قانون است و نه آزادی. و در کل اگر اینها نباشند توسعه متولد نخواهد شد.
اگر امروز توسعه ضروری است پس حتماً باید زمینه تولد آنرا ایجاد کنیم. توسعه تصادفی ایجاد نخواهد شد چون دارای ابعاد گوناگون و مختلفی است و برای اینکه بهثبات برسد به عقلانیت نیاز دارد. اما توسعهپایدار مهمتر از توسعه است. یعنی حفظ محیطزیست اساس زندگی انسان امروز است و دقیقاً آسیب بهمحیطزیست از عدمعقلانیت است. تولید زباله و آلودگی در ایران بیداد میکند، مصرف منابع طبیعی بیرویه و بدون حسابوکتاب است. و صدافسوس که هیچ روزنۀ امیدی برای ایجاد عقلانیت نیست.
پرسشهای بیپاسخ
بهشدت درگیر این مسئله هستم که آیا ما ایرانیان در طول تاریخمان عقلانیت داشتیم یا نداشتیم! مسلماً بهطور مطلق نمیتوان مدعی شد که عقلانیت داشتیم یا نداشتیم. میتوانیم بگوییم که در بخشهایی از تاریخمان عقلانیت داشتیم و در برخی از بخشهای دیگر عقلانیت نداشتیم. این ادعا هم آدمی را راضی نمیکند چرا؟ چون اگر عقلانیتی وجود داشت این عقلانیت باید در طول تاریخ، بهطور مستمر وجود داشت. با وجود اینکه در تاریخ ما عقلانیت استمرار ندارد، آیا باز ما ایرانیان صاحب عقلانیت هستیم؟
داشتن یا نداشتن عقلانیت در ما ایرانیان آیا امری تصادفی است؟ اگر اینگونه باشد یعنی ما نمیتوانیم درک کنیم در چه موقعی از تاریخ هستیم. موقعیت تاریخیمان را درک نمیکنیم. این اشکال مهم درونی ماست. در این مرحله با مسائل بیرونی مانند استعمار کاری نداریم. در این مرحله کندوکاو ما درونی است. چرا ما نمیتوانیم عقلانیت درونی و مستمر ایجاد کنیم؟
آیا این نوعی ناتوانی است و این ناتوانی مسئلهای درونی است یا بیرونی؟ که بهنظر میرسد هم میتواند درونی باشد و هم بیرونی. وقتی که ملتی نتواند موقعیت تاریخی خود را درک کند مسلماً در داشتن عقلانیت ایراد اساسی دارد. این عقلانیت است که بهمن درک موقعیت تاریخی میدهد. البته و صدالبته ما در جاهایی این درک را داشتیم. هیچکس منکر این درک نیست و پایهای و اساسیتر از آن عقلانیت را داشتیم. ما ملت ایران حتی بزنگاههای تاریخی را در لحظه شناخته و توانستهایم حرکتی فوقالعاده که از دیدگاه عقلانیت بیرونی بسیار عجیب بوده که چطور ممکن است ملتی که تا همین چندی پیش هیچ نشان عقلانیتی از خود نداشت و یکدفعه این کار عقلانی در این بزنگاه تاریخی را انجام داده است؟
اینها پرسشهای بیپاسخی است حقیقتاً یافتن پاسخ برای آنها کاری عبث و بیهوده نباشد کاری سخت و طاقتفرساست. اما نظر شخصی من در عبث و بیهوده بودن است که در تاریخ بهدنبال پرسشهای بیپاسخ بگردیم.
عقلانیت و استعمار
من برای عقلانیت اعتبار و کلیت مهم و ویژهای قائل هستم. عقلانیت مهم است چون انسان را روی پاهایش قرار میدهد. انسان با عقلانیت به توهم و خرافات وارد نمیشود. معتقدم انسانها به موفقیت و پیشرفت و توسعه نمیرسند مگر عقلانیت داشته باشند. پس شرط موفقیت هر انسان و هر جامعهای عقلانیت است و دیگر هیچ. حال ذهنم به این نکته مهم جلب شده که: علت عدمعقلانیت در ما ایرانیان وجود استعمار پنهان و ورود نرم و آهسته آن به درون جامعه و فرهنگ ماست.
استعمار در ما پنهان است. این بدترین نوع استعمار است. ما قبول نداریم که مستعمره هستیم اما در واقعیت هستیم و از آن بدتر اینکه مدعی هستیم استعمار نتوانسته به فرهنگ و جامعه ما نفوذ کند. اینکه استعمار نرم و آهسته عدمعقلانیت را به ما القا کرده یک نیمۀ ماجراست؛ اینکه خود ما با عدمعقلانیت این توهم را درست کردهایم که استعمار نتوانسته به فرهنگ و جامعه ما نفوذ کند، نیمه دوم ماجراست. بهنظرم هم عدمعقلانیتی که استعمار بهما القا کرده و هم عدمعقلانیتی که خودمان برای خودمان ساختهایم، دو روی سکۀ عقبماندگی ماست. درد بزرگیست. بهراستی درمانش چیست؟
عقلانیت و استبداد
نبود ابزار قانونی برای اصلاح حکومت، از ویژگیهای مهم استبداد بهشمار میآید. هرگاه چنین ابزاری در دسترس نباشد، جامعه با انسداد مواجه شده، ناخرسند و نومید یا به کنج عزلت و اعتیاد و انواع ناهنجاری می خزد، یا اجازه نمی دهد قدرت مرکزی دارای کارکرد اجتماعی بوده آن را فشل می کنند. در نهایت علیه آن می شورند.
فیلسوفان سیاسی همانند جان لاک حق شورش را تنها زمانی مشروع می دانند، که حاکمیت سیاسی، نمایندگی مردم و منافع ملی را نداشته، علیه آن با غارت منابع، اقدام می کنند. در برابر چنین حکومتی، حکومتهای نظارتشده (دمکراتیک یا اشرافی) قرار دارند. آنها نظامیان و نظم حاکم بر آنان را اداره میکنند. این کار برای یک دورۀ بهنسبت طولانی و بدون توسل بهالگوهای خودکامۀ فرمانروایی انجام میدهند.
اگر همۀ زیربخشهای عمدۀ اقتدار حاکم، از جمله روسای نظامی و دستگاه امنیتی کموبیش از قدرت یکسانی برخوردار باشند، گرایش یکه تازی یکی از آنان قابلیت ظهور و بروز نخواهد نداشت. . در این موارد، در رأس رژیممطلقه یک هیأت متنفذ متوازن یا دفتر سیاسی قرار میگیرد که اعضایش میتوانند در عمل بهگونهای کموبیش برابر، در اِعمال اقتدار برتر سهیم باشند. چنین الگویی کما بیش در چین از سوی حزب کمونیست اعمال می شود. این توازن حاصل عضویت گسترده مردم در حزب است. (در چین 100 میلیون نفر عضو حزب کمونیست هستند. اما این توازن در قدرت سازمانی، اغلب در دیگر کشورهای دارای حکومت مطلقه کمتر مشاهده می شود.
در شکلهای نهادی متفاوت، نقطهای که در آن رشد کارکردهای حکومتی از نظارت کارآمد خارجی جلوگیری میکند، متفاوت است. ولی با اطمینان میتوان گفت هرگاه حکومت از این نقطۀ تعیینکننده عبور کند، نیروی فزایندۀ قدرت برتر بهسوی یک کانون سازمانی و تصمیمگیری واحد و خودکامه گرایش مییابد. در نهایت حفظ توازن، به معنای عقلانیت در تامین منافع ملی، و شکل گیری توسعه خود را سامان می دهد. زیرا در درازمدت، رئیس یک حکومت نظارت شده باید خود را با نیروهای کارآمد غیرحکومتی جامعه تطبیق دهد، ولی اگر ساختار نامتوازن شده باشد، رئیس حکومت مطلقه، تابع چنین محدودیتی نیست. در قدرت نرم چینی، ملاحظه می شود که اقتدار عمودی پیرو توصیههای کارگزاران کارکشته بقاء خود را تضمین می کند. هرچند از نظر عجم اوغلو، آن نیز حیات محدودی دارد و در نهایت باید میان اقتدارگرایی با توسعه به مثابه آزادی یکی را انتخاب کنند. زیرا در چنین ساختاری نیز هرچند در حوزه اقتصادی آزادی با عقلانیت تا اندازه ای هم آوا شده، اما توسعه، به معنای مشارکت همه جانبه، محدودیت ها را در می نوردد، و اشکال محدود کننده آزادی را به چالش جدی می کشد. به این معنا که ساختار اقتصادی، برای بقا و رشد و توسعه خود از گسترش آزادی و عقلانیت حمایت می کند.
216216