گروه اندیشه: ویلهلم دیلتای، فیلسوف آلمانی و بنیانگذار جامعهشناسی تفهیمی، بر این باور بود که انسان و تجربه زیسته او را نمیتوان با معیارهای علوم طبیعی شناخت. بهزعم او، جهان انسانی نه صرفاً مجموعهای از علتها، بلکه عرصهای از «معنا»ست؛ و فهم این معنا نیازمند «منطق هرمنوتیکی» است منطقی که «فهمیدن» را متمایز از «دانستن» میداند. دیلتای، علومانسانی را حوزهای معرفی میکند که باید با «فهم همدلانه»، «تفسیر کنشها» و «تجربه زیسته» پیش رود، زیرا موضوع آن نه اشیا بلکه زندگی انسانی است. در این رویکرد، پژوهشگر علومانسانی باید بتواند از خلال آثار، گفتارها و رفتارهای انسانها، به شبکهای از معانی نهفته در پس آن ها دست یابد؛ به همین دلیل، هرمنوتیک دیلتای راهی است برای عبور از ظاهر پدیدهها و رسیدن به افق معنایی آن ها. از این منظر، علومانسانی زمانی معنا مییابد که به ما یاری رساند تا جهان انسانی را بفهمیم و نسبت خود را با آن روشن کنیم؛ چیزی که دیلتای آن را رسالت اصلی تفکر میداند. مکتوب حاضر، متن ویرایش و تلخیص شده «ایران» در صفحه اندیشه از سخنرانی دکتر منوچهر صانعی درهبیدی استاد فلسفه دانشگاه شهید بهشتی است که در نشست «فهم در علومانسانی» در محل دانشگاه بینالمللی مذاهب اسلامی ارائه شده است.این مطلب در زیر از نظرتان می گذرد:
****
بحث «فهم در علوم انسانی» یکی از مهمترین گرههای اندیشه مدرن است؛ گرهی که ویلهلم دیلتای، فیلسوف آلمانی، کوشید آن را از خلال تمایز میان «دانستن» در علوم طبیعی و «فهمیدن» در علوم انسانی روشن کند. علوم انسانی از نظر او نه امتداد علوم طبیعیاند و نه قابل تقلیل به روش تجربی؛ بلکه قائم به جهانی هستند که انسان در آن میزید، تجربه میکند، میآفریند و معنا میبخشد. برای دیلتای، فهم در علومانسانی، بنیانی است که باید بر تجربه زیسته، همدلی و تاریخمندی استوار شود؛ چیزی که او آن را «نقد عقل تاریخی» نامید.
دانستن» در علوم طبیعی؛ «فهمیدن» در علوم انسانی
دیلتای بحث خود را با یک تمایز ساده، اما اساسی آغاز میکند: در علوم طبیعی ما میدانیم، اما نمیفهمیم. وقتی فیزیکدان توضیح میدهد نور با زاویهای مشخص بازتاب میشود، یا شیمیدان از ترکیب هیدروژن و اکسیژن سخن میگوید، ما تنها به روابط و قوانین واقفیم؛ اما این واقف بودن به معنای «فهمیدن» نیست. این «دانستن» یک شناخت بیرونی است. در مقابل، علومانسانی با پدیدارهایی سروکار دارند که انسان میتواند آن ها را «از درون» بفهمد؛ چراکه سرچشمه آن ها تجربه و اراده انسانی است. مورخ میتواند فرمان نادرشاه به نابیناکردن پسرش را بفهمد، زیرا با عاطفه پدری آشناست و میتواند درونیات آن موقعیت را تصور کند. این همان فهمپذیری پدیدههای انسانی است که علومانسانی را از علومطبیعی متمایز میکند.

موضوع علومانسانی پدیدههای ارادی، یکتا و زمانمند است
دیلتای سه ویژگی کلیدی برای پدیدههای انسانی برمیشمرد: ارادی بودن، یکتا بودن و زمانمندی. تصمیمهای سیاسی، آفرینش هنری، شکلگیری یک رابطه انسانی یا حتی نگارش یک غزل حاصل ارادهاند؛ بنابراین نه تکرارپذیرند و نه مکانیکی. این پدیدهها در بستر فرهنگ و تاریخ شکل میگیرند و تنها در متن زمان معنا دارند. به همین دلیل، دیلتای مجموعه رشتههایی مانند جامعهشناسی، روانشناسی، حقوق، سیاست، الهیات و هنر را در ذیل «علوم انسانی» قرار میدهد؛ علومی که با زندگی انسانی و فرهنگ سروکار دارند.
دیلتای این تمایز را اختراع نکرده، بلکه از ارسطو آغاز میشود و از دکارت، هیوم و کانت عبور میکند. ارسطو اولین کسی بود که میان معرفت نظری و معرفت عملی تمایز گذاشت و رفتار انسانی را حوزهای دانست که با «بصیرت» فهمیده میشود. اما در دوران جدید، فیلسوفانی مانند آگوست کنت و جان استوارت میل کوشیدند این تمایز را حذف کنند و نشان دهند روش علمی یکی است و میتوان همان ابزار فیزیک را بر جامعه به کار برد. دیلتای در برابر آنان قد علم کرد و اعلام کرد که علوم انسانی از سنخ دیگریاند، زیرا موضوع آن ها «زندگی انسانی» است و زندگی را تنها میتوان فهمید و قابل اندازهگیری و تبیین نیست.
در «فلسفه حیات» دیلتای، فرهنگ از دل زندگی میجوشد
دیلتای را معمولاً در کنار نیچه و برگسون در «سنت فلسفه حیات» قرار میدهند، اما او راهی متفاوت پیمود. به باور او، سرچشمه فرهنگ نه عقل مجرد است و نه نیروی حیاتی رازآلود؛ بلکه «زندگی» است، یعنی مجموع تجربههای زیسته و عواطف و کششهای انسانی. انسان مفاهیم بنیادین فرهنگ را با بدن و احساس خود میسازد. مفهوم قدرت از تجربه فشار و توان جسمانی میآید؛ مفهوم خویشاوندی از تماسهای عاطفی و زیستی و اخلاق و دین و هنر همه صورتهاییاند که زندگی از خلال آنها خود را میفهماند. بنابراین، علوم انسانی مطالعه زندگی انسان است.
ریشه اختلاف دیلتای با علوم طبیعی در نقد او به روانشناسی تجربی قرن نوزدهم نیز دیده میشود. او میان «روانشناسی تبیینی» که میکوشد عواطف را به عناصر مکانیکی و قوانین طبیعی فروبکاهد و «روانشناسی توصیفی» تفاوت میگذارد. روانشناسی توصیفی بر مشاهده و بیان دقیق تجربههای درونی استوار است. در اینجا عشق یا ترس یا امید، به چیزی سادهتر تقلیل نمییابند، بلکه هر عاطفه در مقام تجربه زیسته بررسی میشود. این تجربههای زیسته مواد خام علوم انسانی هستند؛ دادههایی که از خودِ زندگی و نه از آزمایشگاه برمیآیند.
بنیاد فهم انسانی
دیلتای برای روشن کردن بنمایه تجربه زیسته، مفهوم «بازتاب روانی» را مطرح میکند. همانگونه که نور در جهان طبیعی بازتاب فیزیکی دارد، هر رویداد انسانی نیز بازتابی درونی در ذهن انسان ایجاد میکند؛ مثل ترحم هنگام دیدن حادثهای تلخ، یا شادی هنگام شنیدن خبری خوش. این بازتابها واحدهای سازنده تجربهاند و چون علوم انسانی با همین تجربهها سروکار دارد، موضوع آن چیزی بیرون از ما نیست؛ بلکه خودِ ما هستیم. از این رو، دیلتای علوم انسانی را برتر از علوم طبیعی میداند، زیرا انسان در آن، خود را میشناسد.
دیلتای برای توضیح روش علوم انسانی، از «منطق هرمنوتیکی» سخن میگوید؛ منطقی که به جای تبیین علت، در پی فهم معناست. هرمنوتیک از دل تفسیر متون دینی پدید آمد و سپس به فهم آثار هنری، تاریخی و فرهنگی گسترش یافت. در علوم انسانی نیز همین منطق حاکم است: ما پدیدههای انسانی را مانند متن میخوانیم، آن ها را تفسیر میکنیم، به انگیزهها و تجربههای پشت آن ها پی میبریم و در نهایت به فهمی درونی میرسیم.
این فهم نه عمومی است و نه قانونمند؛ زیرا هر موقعیت انسانی، یگانه و غیرقابل تکرار است.دیلتای تصریح میکند که علم در علوم انسانی، علم کلی نیست. قانون عام انسانی وجود ندارد، زیرا زندگی انسانی قانونبردار بهمعنای طبیعی نیست. نمیتوان گفت هر انسانی در هر شرایطی واکنش یکسان نشان خواهد داد. هر انسان، با تجربه ویژه، تاریخچه زندگی و عاطفه یکتای خود فهم خاصی ایجاد میکند. بنابراین علوم انسانی علمی «جزئی» است؛ علمی که بر مورد خاص، زمانمند و فردی تمرکز دارد. این ویژگی بنیادی فهم انسان از خود است.
راز فرهنگ انسانی
دیلتای بنیان فرهنگ را در «همدلی» جستوجو میکند؛ همان نیرویی که لاک و هیوم نیز به شکلی دیگر بر آن تأکید کرده بودند. همدلی، انسانها را در تجربه یکدیگر شریک میکند و شبکهای از معنا و همکاری میسازد که در حیوانات وجود ندارد. از نگاه دیلتای، توان همدلی است که انسان را قادر میسازد ساختارهای پیچیده فرهنگی، هنری و اخلاقی بسازد. «فهم متقابل» شرط بنیادین هر فرهنگی است و علوم انسانی کاری جز فهم این شبکه همدلی و تجربههای مشترک نیست.
۲۱۶۲۱۶