به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، نشست «هویت در اندیشه فرانسیس فوکویاما»، نخستین نشست از سلسله نشستهای هویت در فلسفه معاصر، به همت مدرسه مطالعات هویت با ارائه «میثم قهوهچیان» در شبستانِ باشگاه اندیشه برگزار شد.
در این نشست قهوهچیان، دبیر مدرسه مطالعات هویت، کتاب فرانسیس فوکویاما، هویت؛ سیاست هویت کنونی و مبارزه برای به رسمیت شناخته شدن» ترجمه رحمن قهرمانپور، انتشارات روزنه، ۱۴۰۲، با عنوان «سه گام فلسفی در تکوین نظریه هویت فرانسیس فوکویاما» به ایراد سخن پرداخت.
این گزارش که در کانال باشگاه اندیشه منتشر شده فوکویاما در باره مفهوم مدرن هویت و اجزای آن می نویسد: «مفهوم مدرن هویت تلفیقی از سه پدیده متفاوت است. اولی تیموس به عنوان جنبهای عام از شخصیت بشر است که میخواهد به رسمیت شناخته شود. دومی تمایز میان خود درونی و بیرونی و ارزشمندتر شدن تدریجی خود درونی در مقایسه با جامعه بیرونی است که در اروپا و در ابتدای دوران مدرن پدیدار شد. بالاخره سومی مفهوم در حال تکاملی از کرامت است که بر اساس آن ارزش باید نه فقط برای طبقه محدود و خاصی از مردم، بلکه در مورد همگان به رسمیت شناخته شود.» (۴۹)*
نقل قول بالا از کتاب مورد بحث فوکویاما ذیل در سه مرحله یا گام خلاصهای از نظریه هویت فوکویاماست. این سه گام فلسفی مبتنی بر تیموسِ افلاطونی، خودِ درونی لوتری-روسویی و کرامتِ همگانی کانتی-هگلی است.
تیموس افلاطون، زیربنای بحث
فوکویاما مبانی فلسفی خود در خصوص هویت را از فلسفه افلاطون آغاز میکند. تقسیم سه جزئی افلاطون از نفس انسان و تقسیم آن به اجزاء کامجو یا (id) (تمنیّات)، خودی (ego) (حسابگری) و روح (Thymos) (قضاوت درباره ارزشها). (۳۱)
مرجع او در این بخش مورد اشاره او به افلاطون رساله جمهوری است. در بخشی از این دیالوگ سقراط میگوید: «آیا جز این است که ما در مییابیم وقتی تمنیات، کسی را بر خلاف بخش محاسبهگر تحت فشار قرار میدهد او خود را سرزنش میکند و روحش علیه آنچه در وی این فشار را ایجاد کرده است برانگیخته میشود. (۳۱) به نظر فوکویاما و برگرفته از افلاطون تیموس یا روح انسان جایگاه غضب و افتخار است (۳۲)
بر مبنای خوانش فوکویاما از افلاطون «آدمیان صرفا خواهان چیزهایی چون غذا، نوشیدنی، لامبورگینی یا معشوقه جدید نیستند. آنها به {دریافت} قضاوتهای مثبت درباره ارزش یا کرامت خود اشتیاق دارند…. تیموس یا جزء سوم نفس، جایگاه چیزی است که امروزه سیاست هویت خوانده میشود.» (۳۳) در واقع به نظر فوکویاما «تیموس آن بخشی از نفس است که در پی به رسمیت شناخته شدن خود است» (۳۷)
فوکویاما به زبان فلسفی و در چارچوب افلاطونی میخواهد بگوید که انسانها از آنجایی که دارای روح یا تیموس، جزئی که نیازمند قضاوتهای مثبت درباره نفس خود دارند یا روح هستند، نیازمند شناسائی هستند و سیاست هویت در واقع سیاست محصول به نوعی ذات انسان در میل به افتخار به خود است. فوکویاما با آغاز از تیموس افلاطونی در انسان، برابریطلبی و برتریطلبی را دو رویه روح انسانی میداند.
او میگوید «وقتی گروهی از انسانها همواره بخواهند برتر از دیگران به حساب آیند، بیاحترامی به افراد باعث بروز یک حس تنفر قدرتمند خواهد شد … ظهور دموکراسی مدرن داستان جایگزین شدن برابرطلبی به جای برتریطلبی است: جوامعی که صرفا اقلیتی کوچک را به رسمیت میشناختند جای خود را به جوامعی دادند که در آنها هر کس بالذات جایگاهی برابر با دیگران داشت» (۳۶)
خود درونی (لوتری-روسویی)
به نظر میرسد در گام دوم فوکویاما تلاش دارد تا روح افلاطونی را انضمامیتر کند و از این رو نیاز دارد که این روح را نه امری صرفا متافیزیک که امری فردی سازد. از این رو روح از نظر فوکویاما نه بر مبنای صرف اراده و عقل که جایگاهی در قلب دارد، ما خود را نه بر اساس اعتقاداتمان که بر اساس درونیترین احساساتمان میجوییم. از این رو او به لوتر و روسو متوسل شده است تا میان «درون و برون» (فصل سوم کتاب) تمایز ایجاد کند. مبنای دیگر فوکویاما مبتنی است بر مارتین لوتر، از بنیانگذاران پروتستانتیسم که وساطت نهاد کلیسا میان ارتباط خدا و انسان در سنت مسیحی را به چالش کشید.
این مبنا مبتنی است بر تاکیدی که لوتر به درون انسان میکند و معتقد است که تنها با عنایت کلیسا (که در بیرون از انسان است) انسان نجات نمییابد. به تعبیر فوکویاما لوتر «دریافت کلیسا با شنیدن اعترافات، طلب بخشش، صدقه و پرستش به درگاه قدیسان فقط با فرد بیرونی کار دارد و هیچ یک از اینها نمیتواند تغییری ایجاد کند، زیرا عفو و رحمت صرفا به واسطه عشق آزادانه خداوند به بشر اعطا میگردد» (۴۰)
در واقع به تعبیر فوکویاما، لوتر نوعی دوگانگی میان درون و برون انسان برقرار کرد. از نظر او ایمان متعلق قلب انسان است و نه اعتقادات و یا اعمال. در واقع با پروتستانتیسم، فرد درونی (مومن) خود را بر خود بیرونی و آنچه تحمیل میشود (کلیسای کاتولیک) تحمیل میکرد.
ولی فوکویاما به درون دیگری نیاز دارد تا بتواند همه انسانها فارغ از مذهب را مورد تحلیل قرار دهد از این رو معتقد است که روح یا درون نمیتواند صرفا لوتری باشد یعنی «فقط یک بعد ایمان و پذیرش عفو و رحمت الهی» (۴۲) مبنای آن باشد. همچنین فوکویاما درون لوتر را جدا از تایید دیگران (آنچه افلاطون شرط روح دانسته بود) میداند. از نظر فوکویاما برای لوتر «آموزه ایمانی بر رابطه شخصی انسان با خداوند و نه تایید عموم تکیه داشت». (۴۲)
از این رو فوکویاما به روسو توجه میکند، فوکویاما بر مبنای خوانش چارلز تیلور از روسو معتقد است که ژانژاک روسو کانون هویت مدرن است (۴۳) تعبیر «اولین احساس بشر مربوط به وجودش بود» از کتاب «گفتاری در باب نابرابریِ» روسو به تعبیر فوکویاما سنگ بنای شکل گیری هویت مدرن که به نوعی سکولارشده من درونی لوتری و زایش اصالت و اهمیت «تجربه زیسته» است.
فوکویاما میگوید «این احساس وجود مورد نظر روسو فرار بود روزی در قالب چیزی ریخته شود که امروزه تجربه زیستی میخوانند و همانا اصل و ریشه سیاست هویت کنونی است» (۴۵) به تعبیری دیگر تجربه درونی انسان در مقابل جامعه یا بیرون از نظر روسو اصالت مییابد. از نظر روسو بیرون یا همان جامعه «انبوهی از مقرارت، روابط، نهیها و رسوم، که اصلیترین مانع تحقق ظرفیتها و به تبع آن شادی آدمی است» (۴۵) و اصالت با درون انسان است.
اما از نظر فوکویاما اکتسابی قلمداد کردن درون انسان توسط روسو اشتباه است. فوکویاما معتقد است که بر خلاف نظر روسو من درونی یا میل به شناسایی توسط دیگران توسط افراد نه محصول جامعه و یا تربیت که ریشه در ذات انسانی دارد. او برای اثبات ادعای خود اشاره میکند که احساس غرور به کودکان آموزش داده نمیشود. و بر آن است که «درک افلاطونی از آدمی به مراتب بهتر از روسو بود.» (۴۷)
تحقق مبانی سیاست هویت و یا اعتراض به عدم رسمیت شناخته شدن توسط جامعه نیازمند شرایطی اجتماعی و اقتصادی بود که در جوامع سنتی وجود نداشت و از این رو ذات افلاطونی انسان در دوران مدرن است که میتواند به نادیده گرفته شدن روح خود اعتراض کند. (۴۷-۴۸) فوکویاما در خصوص جوامع پیشامدرن که به گفتهاش تقریبا ده هزار سال اشغال کرده و مردم به صورت «کشاورزی محورِیکجانشین زندگی میکردند» میگوید «در چنین جوامعی نقشهای اجتماعی هم ثابت و محدودند: یک سلسله مراتب دقیق مبتنی بر سن و جنسیت؛ شغل مشابه برای همه (کشاورزی، نگهداری از کودکان یا خانهداری)؛ زندگی در یک روستای کوچک در تمام عمر، با دایره محدودی از دوستان و همسایگان.» در چنین جوامعی به واسطه «فقدان تکثر، تنوع یا انتخاب» اساسا امکان طرح پرسش از هویت و اینکه «من واقعا کیستم» وجود نداشت. (۴۷-۴۸) با تغییر شرایط پیشگفته اساسا امکان سیاست هویت که فوکویاما آن را با انقلاب فرانسه آغاز میکند به وجود آمد.
کرامت همگانی (کانت و هگل)
در فهم یونانی این جنگجویان بودند که با قرار دادن جان خود از کرامت برخوردار بودند. در فهم مسیحی به توانایی آدمی در انتخاب امر دینی و در واقع انتخاب بین خیر و شر که قادر به درک آن بودند، باز میگشت. با کانت، کرامت به وراسوی مسیحیت تعمیم مییابد. از نظر فوکویاما کانت «میگوید جز یک اراده نیک-یعنی قابلیت انتخاب اخلاقی- چیز دیگری نیست که بتوانیم به صورت نامشروط آن را خوبی بدانیم. کانت این ]انتخاب اخلاقی[ را در قالب مفاهیم مذهبی نمیدید؛ از نظر وی انتخاب اخلاقی شامل توانائی او برای پیروی از قواعد مجرد عقل به خاطر نفس این قواعد است و نه تعقل ابزاری که با پیامدهای چنین انتخابی و اقتضائات آن بر رفاه و شادی انسان سر و کار دارد.» (ص ۵۰) همچنین با کانت، کرامت انسانی نه به چیزی ورای انسان بلکه به خود انسان باز میگردد.
با هگل کرامت و برابری سیاسی همراه میشود. به تعبیر فوکویاما از نظر هگل «در نهایت تنها شکل عقلایی به رسمیت شناخته شدن آن است که برده و ارباب کرامت انسانی مشترک همدیگر را متقابلا به رسمیت بشناسند.» (۵۱) در واقع مفهوم پایان تاریخ از نظر هگل، آغاز سیاست هویت با انقلاب فرانسه و بسط آن به همه جای جهان است. فوکویاما مینویسد «این معنا در مفهوم شناسائی عام کرامت انسانها به اوج خود میرسید؛ و رویدادهای بعدی صرفا قرار بود این اصل را به اکناف دوردست گیتی حمل کند.» (۵۱)
سیاست عملی هویت در چارچوب فوکویامایی
فوکویاما با این مقدمه که «چرخهای انقلاب فرانسه را درخواست به رسمیت شناخته شدن کرامت برابر همگان به حرکت در آورد و این روح تا زمان حاضر هنوز ساری و جاری است» (۵۳) بسیاری از رویدادهای تاریخی تا انقلابهای عربی را که در زمان نگارش کتاب روی داده است ، در خواست به رسمیت شناخته شدن کرامت برابر همگان میداند که احساس نفرت از تحقیر و نادیدهگرفته شدن توسط حکومت و یا جامعه را داشتند.
او معتقد است که «بسیاری از قوانین اساسی دموکراتیکِ مدرن اصل کرامت برابر را پاس میدارند.» (۵۷) و حکومتهای اقتدارگرا در نقطه مقابل برای شهروندان کرامت قائل نیستند. (۵۹)
فوکویاما به مسائل مهمی نسبیگرائی، فردگرائی، ناسیونالیسم، تکثر زبانی، اسلام رادیکال، راست غربی، طبقه کارگر، انسان نامرئی در جهان و به خصوص غرب پرداخته و در بخش پایانی کتاب خود چنین نتیجه میگیرد «دنیای کنونی ما همزمان در حال حرکت به سمت ویرانشهری از تمرکز فوقالعاده و چندپارگیهای بیپایان است… گریزی از اندیشیدن به خودمان و جامعهمان در پرتو هویت نیست. ولی باید به یاد داشته باشیم هویتهایی که در عمق جان ما به سر میبرند نه ثابتند و نه لزوما بر مبنای سانحه تولد به ما تعلق مییابند. هویت ممکن است برای ایجاد اختلاف مورد بهرهبرداری قرار گیرد، ولی همچنین میتواند برای همگرایی استفاده شود. در نهایت چاره سیاست پوپولیستی کنونی، این دومی است.» (۱۷۸)
او در آغاز کتاب گفته بود که «لیبرال دموکراسیهای معاصر نتوانستهاند مشکل تیموس را به صورت کامل حل کنند.» (۱۴) مساله هویت همچنان باقی است و چنان که او خود تصریح کرده کرامتخواهی در سیری تحولی در جریان است. به نظر میرسد فوکویاما تلاش میکند به رغم تشریح موفقی از سیاست نظری هویت در بعد عملی هویت را دوباره در قالب لیبرالیسم غربی صورتبندی کند و سیاست هویت را مساوق هویتطلبی و منجر به ویران شدن جهان بداند. این خود نیازمند تدقیقاتی دیگر است.
*میثم قهوهچیان (دبیر مدرسه مطالعات هویت باشگاه اندیشه)
*شمارههای داخل پارانتز ارجاع به صفحات این کتاب است: فوکویاما، فرانسیس، هویت؛ سیاست هویت کنونی و مبارزه برای به رسمیت شناخته شدن، رحمن قهرمانپور، انتشارات روزنه، ۱۴۰۲
216216